جدول جو
جدول جو

معنی هم قریه - جستجوی لغت در جدول جو

هم قریه
(هََ قَرْ یَ / یِ)
هم ده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
هم قریه
همروستا دو یا چند تن که دریک قریه سکونت دارند
تصویری از هم قریه
تصویر هم قریه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم کنیه
تصویر هم کنیه
دو یا چند تن که دارای یک کنیه باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم ریش
تصویر هم ریش
دو تن که به اندازۀ هم عمر کرده باشند، هم سن، همسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم قران
تصویر هم قران
یار و مصاحب، همنشین، به هم نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دو یا چند تن که از یک گروه و دسته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(اُمْ مِ قُ رَ)
ماده گاو وحشی. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ)
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد:
برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه.
فردوسی.
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه.
فردوسی.
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه.
فردوسی.
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه.
اسدی.
به نظاره گردش سپه همگروه
وی آوا درافکنده زآنسان به کوه.
اسدی.
سپهدار فرمود تا همگروه
فکندند آن میل و کندند کوه.
اسدی.
پس آنگه سپه راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه.
نظامی.
بفرمود شه تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه.
نظامی.
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان همگروه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ قِ فَ)
زنی از قبیلۀ فزاره. همسر مالک بن حذیفه بن بدر بوده و گویند در خانه وی پنجاه شمشیر می آویخته اند که هریکی از آن یکی از سواران نامی بوده و همه آن پنجاه مرد از محارم ام قرفه بوده واو را عزیز می داشته اند و بهمین سبب اعز من ام قرفه وامنع من ام قرفه از امثال سایر عرب است. (از ریحانه الادب ج 6 ص 232) (مجمع الامثال ص 398 و 660) (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(هََ یَ / یِ)
هم مرتبه و هم رتبه. (آنندراج) :
هم پایۀ آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ / شِ)
هم اصل. هم نژاد:
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشۀ وفایی هم ریشه سخایی.
فرخی.
، (اصطلاح زبان شناسی) دو واژه را که اصل اشتقاقی یا ترکیبی آنها مشترک باشد، یا دو واژه از دو زبان همگروه که به هم شباهت دارند
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ رَ جَ / جِ)
برابر. مساوی. هم پایه. (یادداشت مؤلف). هم رتبه. هم شأن
لغت نامه دهخدا
(هََ یَ / یِ)
دوشعر که قافیۀ آنها یکی باشد. رجوع به قافیه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ قِ)
قرین. همنشین:
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و همقران فراق.
حافظ.
، هم ارزش:
با ارزن است بیضۀ کافور همنشین
با فرج استراست زر پاک هم قران.
خاقانی.
، نظیر. همانند. مانند:
ز ژاژخایی هر ابلهی نرنجم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران من است.
خاقانی.
رجوع به هم قرین شود
لغت نامه دهخدا
(هََ قَ لَ / لِ)
دوتن که از افراد یک قبیله باشند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ / رِ)
هم قبیله. دو تن که از یک تیره باشند، یا دو میوه که گروه ساختمانی مشابه دارند. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ طَ)
هم راه. یار. مونس:
دریغا هرچه در عالم رفیق است
تو را تا وقت سختی هم طریق است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ قَ)
این لفظ (هم) در ترکیب هم قرین درست نیست زیرا قرین صیغۀ صفت مشبهه است نه صیغۀ مصدر. (از غیاث). لفظ هم پیش از اسم یا مصدر درمی آید و صفت میسازد:
آن یوسف گردون نشین عیسی ّ پاکش هم قرین
در دلو رفته پیش از این آبش به صحرا ریخته.
خاقانی.
نه در غربت مرا کس همنشینی
نه در محنت مرا کس هم قرینی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
صورتی از قمل قریش و آن حب صنوبر صغار است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قمل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم ریش
تصویر هم ریش
هم دامن، هم سن، همسال
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
دسته جمعی، متفق، متحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم ریشه
تصویر هم ریشه
هم نژاد، هم اصل
فرهنگ لغت هوشیار
هم پساوند دو کلمه که با هم در شعر بتوان قافیه آورد مانند راد و شاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قبیله
تصویر هم قبیله
همدوده همتیره دو یا چند کس که از یک قبیله هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قران
تصویر هم قران
همنشین، همکت، همدم، یار مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قرینی
تصویر هم قرینی
مصاحبت همنشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کنیه
تصویر هم کنیه
دو یا چند کس ک دارای یک کنیه باشند (نسبت بهم) هم کنیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
مساوی، هم پایه، برابر، هم شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قرین
تصویر هم قرین
مصاحبت همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قوه
تصویر هم قوه
هاوند نیرو همنیرو همروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
اکیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
همتراز
فرهنگ واژه فارسی سره
هم رتبه، هم شان، هم طراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم پیشه، هم شغل، همکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد